دیروز دوباره شروع کردم.وقتی وارد باشگاه شدم تمام خاطراتم برام زنده شد. همه بچه ها بودن ،اتفاقا روزی هم بود که کمربند سیاها می آن. وقتی استاد اومد گفت این چند ماهه کجا بودی داشتم آب می شدم می رفتم تو زمین...چی می گفتم ؟...بچه ها همه بودن ، منتها همه پیشرفت کرده بودن . خب آره ، باید دوباره شروع کرد...برای پایانی دوباره...برام کمربندش اصلا مهم نیست. همین که تو جمع یه سری بچه ها هستم که از غم دنیا آزادن و شادیشونو می بینم کافیه . به من اون قدر انرژی می دن که می تونم بال در بیارم ، اگر چه که هنوز وقتی آبچاگی می زنم همه نگاه می کنن ببینن چه جوری این قدر دقیقه...خودم هم نمی فهمم...بازم صدای پاره شدن هوا... دو تا طناب تو یه پرش...خاطرات دور...آینده نزدیک...
سلام ... حالت چطور است؟... متنتهایت را خواندم... جالب بودند ...
موفق باشی
بابا کشتی گیر !! ... میگم من یه بدخواه مدخواه دارم ! برو حالشو بگیر برگرد ! ...
سلام...باید حس خوبی باشه
اون کشتی نیست عزیز...
پس ما باید حساب کار خودمون رو بکنیم !!!
حالا این چند ماهه کجا بودی ؛)
تمرین کن بهشون برس!/.
ایند ه ی نزدیک...حالا میفهمم یعنی چی...:)