شریف ترین بی نیازی وانهادن آرزو هاست...
می دونید از کیه ؟
دیروز دوباره شروع کردم.وقتی وارد باشگاه شدم تمام خاطراتم برام زنده شد. همه بچه ها بودن ،اتفاقا روزی هم بود که کمربند سیاها می آن. وقتی استاد اومد گفت این چند ماهه کجا بودی داشتم آب می شدم می رفتم تو زمین...چی می گفتم ؟...بچه ها همه بودن ، منتها همه پیشرفت کرده بودن . خب آره ، باید دوباره شروع کرد...برای پایانی دوباره...برام کمربندش اصلا مهم نیست. همین که تو جمع یه سری بچه ها هستم که از غم دنیا آزادن و شادیشونو می بینم کافیه . به من اون قدر انرژی می دن که می تونم بال در بیارم ، اگر چه که هنوز وقتی آبچاگی می زنم همه نگاه می کنن ببینن چه جوری این قدر دقیقه...خودم هم نمی فهمم...بازم صدای پاره شدن هوا... دو تا طناب تو یه پرش...خاطرات دور...آینده نزدیک...
می دونی عزیز...
برام سخته از درد گفتن وقتی درد این همه آدم گرسنه رو می بینم...
ولی...اومدم که دردامو بریزم بیرون...شب یلداست...وقتی می آم پای این کامپیوتر خوابم می گیره...وقتی می رم تو رختخوب دراز می کشم مغزم پر می شه از افکار مزاحم...افکاری که از دلت شروع می کنه...همین جوری می خوره و می یاد بالا...می آد تا زیر گلوت گیر می کنه...دوباره از اول...گلوم از بغض درد می کنه...یه هفته ای می شه ...هنوز برام عادت نشده ولی خودمونیم...خوب ساختی باهاش عباس...ولی باورت می شه...آره باورم می شه و خوشحالم...
دلی ندارم که به کسی هدیه بدم...غرور شکستمو با گچایی که از دیوارای قلبت کنده کاری کردم دارم می بندم...امیدوارم دیگه بر نگردی...من دیگه برگشتنی نیستم...یه دل نو خریدم گذاشتم جای اون دله...ولی هنوز یه کمی محوه...توش باید یه چیزی بریزم تا شکل بگیره ...ولی چیزی ندارم...
دستام خالیه... سنگینم از سکوت...
دستام خالیه... سنگینم از سکوت...
دستام خالیه... سنگینم از سکوت...
دستام خالیه... سنگینم از سکوت...
دستام خالیه... سنگینم از سکوت...