دوباره از نو...


نمی دونم ولی به خاطر اخلاق خاصی که داشتم تو هر مقطعی از زندگی که بودم به چشم بچه مثبت بهم نگاه می کردن ، البته شاید هم بودم و خوبیش اینه که وقتی این طوریه دیگه اگه بخوای کاری هم بکنی نمی تونی ! همیشه دلم می خواست به چشم یه اصلاح طلب دینی بهم نگاه کنن و همین طور هم عمل می کردم . تا همین ترم پیش هر وقت تو دانشگاه به بچه ها می گفتم من دارم می رم نماز خونه بچه ها با تعجب نگام می کردن...مگه عباسم نماز می خونه !؟...خب آره ...نمی دونم ما بعضی وقتا یه چیزای بی ربطی رو با هم قاطی می کنیم ، مثلا اینکه کسی که نماز می خونه باید ریشاش این طوری باشه یا این که باید فلان لباس رو بپوشه . اتفاقا من همیشه سعی کردم و می کنم که برعکس نشون بدم تا کمی افکار مردم رو نسبت به دین عوض کنم .اصلا بایدی نداره کسی که به اعتقاداتش پایبنده فلان قیافه رو داشته باشه ، اتفاقا یکی از دلایل دین گریزی جوونها همین مساله بوده و هست. ولی حیف که یه سری چیزا رو تو کله بعشی ها نمی شه فرو کرد...

امروز از صبح تا شب دانشکاه و یه درس مزخرف به نام آزمایشگاه...خب باید تحمل کرد دیگه...این خانوم استاد فکر کرده ما دبستانیم...نمودار رسم کنید و نقاشی بکشید و کاغذ میلیمتری و کیلومتری ! و چمیدونم...آمار هم که نیازی به گفتن نداره...نمیدونم باید چی کارش کنم...بس که حجمش زیاد شده حساب جزوه مزوه از دستم رفته...حالا سر کلاس خوبه...3 ساعت وسطش الافیه که دارم فکر می کنم چی کار کنم...بدبختی اینجاست که موقع ناهار و این بند و بساطاس و در کتابخونه رو هم می بندن...نمی دونم ناهار 2 ساعت طول می کشه ؟...هیچی...الافیم تو حیاط...ولی خب...دودر کردن بسه...دیروز 9 واحد دودر کردی واسه تا آخر ترم بسه...

مثل اینکه دوباره به روزای اوج برگشتم...اگه بتونم ارادمو جمع کنم دوباره می خوام برم باشگاه...باورم نمی شد ،هنوز آمادگی قبلی رو دارم...67 تا دراز نشست تو دقیقه...بارفیکس هم بد نبود...بیست تا...برای شروع بد نیست...جای پیشرفت داره پسر...پنجاه تا شنا...هنوز همون قبلی...زور بزن...

 

برام دعا کنید...

 

دیوانه شو...



دیگه گریه هم نمی کنم...اونقدر سنگ شدم که...

عشق اگرچه از جسم جوونه می زنه ولی به روح می رسه و محبت اگرچه از روح جوونه می زنه ولی به جسم می رسه..

خلبان عاشق هر وقت سوار جنگنده خودش می شد دست بندشو می بست...

یه روز بدون دست بند پرواز کرد...ولی دیگه برنگشت...

 

 

یه چیزی تو کتاب معارف همیشه آزارم می داد :

اثبات وجود خدا از راه عقل...

با عقل خیلی زور بزنی می تونی به آخر آسمون اول برسی ولی با دل آسمون اول که سهله...تا آسمون هفتم برو بالا...اصلا چرا آسمون هفتم ؟...عرش خدا !!!...

 

دیوونه ای عباس !...دیوونه...دیوونه...

 

حیلت رها کن عاشقا...دیوانه شو، دیوانه شو...

وندر دل آتش در آ...پروانه شو، پروانه شو...

 

آره...تازه فهمیدی دیوونه ام ؟

 

باید که جمله جان شوی ... تا لایق جانان شوی...

گر سوی مستان می روی...مستانه شو...مستانه شو...مستانه شو...

همش تقصیر خواهر کوچیکه است...
( چون زورم فقط به خواهر کوچیکه می رسه !!! )

 

نمی دونم اینجا طاقت دل منو داره یا نه...ولی به اینجا وفادار می مونم...همون جور که به پرواز وفادارم...همون طور که عاشق آسمونم...



نمی خوام خاطرات تلخم رو به خاطر بیارم...برا همین گم شدم...
نمی دونم...ولی هنوزم عاشق پروازم...
دلم واسه آسمون تنگه...می دونی...وقتی اون بالایی حس می کنی به خدا نزدیک تری...هیچ کی نیست...تنهای تنهایی...با خدای خودت...
راستی...تا حالا چند بار خدا رو از نزدیک دیدی ؟...
حال می کنی عباس !...خوش به حال تو و تنهایی تو...
خوش به حالت...خلبان عاشق...
همیشه آرزوی یه همچین تنهایی رو داشتم...