دیوانه شو...



دیگه گریه هم نمی کنم...اونقدر سنگ شدم که...

عشق اگرچه از جسم جوونه می زنه ولی به روح می رسه و محبت اگرچه از روح جوونه می زنه ولی به جسم می رسه..

خلبان عاشق هر وقت سوار جنگنده خودش می شد دست بندشو می بست...

یه روز بدون دست بند پرواز کرد...ولی دیگه برنگشت...

 

 

یه چیزی تو کتاب معارف همیشه آزارم می داد :

اثبات وجود خدا از راه عقل...

با عقل خیلی زور بزنی می تونی به آخر آسمون اول برسی ولی با دل آسمون اول که سهله...تا آسمون هفتم برو بالا...اصلا چرا آسمون هفتم ؟...عرش خدا !!!...

 

دیوونه ای عباس !...دیوونه...دیوونه...

 

حیلت رها کن عاشقا...دیوانه شو، دیوانه شو...

وندر دل آتش در آ...پروانه شو، پروانه شو...

 

آره...تازه فهمیدی دیوونه ام ؟

 

باید که جمله جان شوی ... تا لایق جانان شوی...

گر سوی مستان می روی...مستانه شو...مستانه شو...مستانه شو...

همش تقصیر خواهر کوچیکه است...
( چون زورم فقط به خواهر کوچیکه می رسه !!! )

 

نمی دونم اینجا طاقت دل منو داره یا نه...ولی به اینجا وفادار می مونم...همون جور که به پرواز وفادارم...همون طور که عاشق آسمونم...



نمی خوام خاطرات تلخم رو به خاطر بیارم...برا همین گم شدم...
نمی دونم...ولی هنوزم عاشق پروازم...
دلم واسه آسمون تنگه...می دونی...وقتی اون بالایی حس می کنی به خدا نزدیک تری...هیچ کی نیست...تنهای تنهایی...با خدای خودت...
راستی...تا حالا چند بار خدا رو از نزدیک دیدی ؟...
حال می کنی عباس !...خوش به حال تو و تنهایی تو...
خوش به حالت...خلبان عاشق...
همیشه آرزوی یه همچین تنهایی رو داشتم...





فقط تو...

به نام خدای توی دل ها...سلام عزیز...