سوختم...



امروز بالاخره ما رو بردن برا خرید ، ولی موفق نشدن به من کت و شلوار بپوشونن. نمی دونم من باید به چه زبونی بگم که از کت و شلوار خوشم نمی آد . مامانم چنان نگاه می کرد که دلم سوخت . گفتم برم به خاطر مادرم یه کت و شلوار بخرم ولی نه ! آخرش نخریدم ، آخه عروسی خواهرته....من عروسی خودم هم نمی خوام کت و شلوار بپوشم حالا شما دارید می گید عروسی خواهرته...تازه عروسی هم نیست ، عقده !....به قول خواهر کوچیکه می خوای مثل همیشه لخت بری ! ...نگفتم لخت که نه !...حالا یه پیرن مثلا رو همین زیرپوشی که تنمه می پوشم !!!...ولی این قصه سر دراز دارد...من نمی دونم به چه زبونی باید بگم من از رسمی بودن خوشم نمی یاد...من دوست دارم خودم باشم...حس می کنم تو کت و شلوار زیادی بزرگ می شم...خودمو گم می کنم...حالا فعلا که سر و ته قضیه رو یه جوری هم آوردیم تا عروسی...ولی من همین جا اعلام می کنم که کت و شلوار بپوش ، نیستم !

 

امروز دلم خیلی سوخت...خیلی...اصلا فکر نمی کردم همچین حرفایی بشنوم...حداقل حالا که من کنار کشیدم...واقعا حقم نبود...آخه من که دیگه کاری نداشتم باهاش...این رسم مردونگی نیست...من به خاطر اون کنار کشیدم و اون ...

 

توی شب کوچه های ترس و پرسه

منو پیدا کن از اندوه آغاز

کنار مرگ خاموش کبوتر

منو پیدا کن از رویای پرواز

 

تو اینجایی که نورانی شه اسمم

به من برگرده خورشید شبانه

که من دیوانه شم از خواستن تو

جهان رنگین کمون شه از ترانه

 

به من چیزی بده از موج و شبنم

به من چیزی بگو از ماه و ماهی

صدام کن تا که در وا شه به رویا

که رد شم از شبستان تباهی

 

کنار تو پر آواز قلبم

غزل بارونه جانم از حضورت

به من تا می رسی گل می ده لحظه

گلستون می شه ساعت از حضورت

 

 دیگه نمی خوام شعر عاشقانه گوش کنم...چقدر بهت گفتم عباس دیوونگی نکن...

نظرات 4 + ارسال نظر
دااش کوچیکه چهارشنبه 26 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 11:40 ب.ظ http://alimaadan.persianblog.com

من همیشه از اول نظر دادن خوشم نمیاد . آخه آدم حرفش رو راحت نمیتونه بزنه . چون همه میخونن . ولی خوب چی کارش میشه کرد . ولی عباش جون ایشالا عروسی خودت ببینم کی لباس رسمی نمیپوشه . عروس خاونم همون جا ... D:

امیرعباس پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 05:34 ق.ظ

حالا می بینیم !

ساحل پنج‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 12:30 ب.ظ http://saheloderakht.blogsky.com

فقط میخوام بگم دلت نسوزه...دیگه دلا همه از سنگه...از سنگ...یا شایدم ماها خیلی نا معقولیم؟

[ بدون نام ] دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 01:11 ق.ظ

عباس نپوش...کت و شلوار هم نپوش...میگم یه روزی به علی آقا ایشالله...فقط باید دعا کرد و صبر...دوستت دارم عزیزم..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد