دور...


دیروز دوباره شروع کردم.وقتی وارد باشگاه شدم تمام خاطراتم برام زنده شد. همه بچه ها بودن ،اتفاقا روزی هم بود که کمربند سیاها می آن. وقتی استاد اومد گفت این چند ماهه کجا بودی داشتم آب می شدم می رفتم تو زمین...چی می گفتم ؟...بچه ها همه بودن ، منتها همه پیشرفت کرده بودن . خب آره ، باید دوباره شروع کرد...برای پایانی دوباره...برام کمربندش اصلا مهم نیست. همین که تو جمع یه سری بچه ها هستم که از غم دنیا آزادن و شادیشونو می بینم کافیه . به من اون قدر انرژی می دن که می تونم بال در بیارم ، اگر چه که هنوز وقتی آبچاگی می زنم همه نگاه می کنن ببینن چه جوری این قدر دقیقه...خودم هم نمی فهمم...بازم صدای پاره شدن هوا... دو تا طناب تو یه پرش...خاطرات دور...آینده نزدیک...




نظرات 8 + ارسال نظر
... سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 08:48 ق.ظ http://SALAMBETO.BLOGSKY.COM

سلام ... حالت چطور است؟... متنتهایت را خواندم... جالب بودند ...
موفق باشی

عماد سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 09:17 ق.ظ http://emadd.blogsky.com

بابا کشتی گیر !! ... میگم من یه بدخواه مدخواه دارم !‌ برو حالشو بگیر برگرد ! ...

سوگل سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 05:22 ب.ظ http://www.sogol63.persianblog.com

سلام...باید حس خوبی باشه

امیرعباس سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 05:57 ب.ظ

اون کشتی نیست عزیز...

سلمان سه‌شنبه 2 دی‌ماه سال 1382 ساعت 11:50 ب.ظ

پس ما باید حساب کار خودمون رو بکنیم !!!

ساحل چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 12:42 ق.ظ http://saheloderakht.blogsky.com

حالا این چند ماهه کجا بودی ؛)

داستان‌گو چهارشنبه 3 دی‌ماه سال 1382 ساعت 02:30 ق.ظ http://Dastangooo.persianblog.com

تمرین کن به‌شون برس!/.

[ بدون نام ] دوشنبه 31 فروردین‌ماه سال 1383 ساعت 01:23 ق.ظ

ایند ه ی نزدیک...حالا میفهمم یعنی چی...:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد