ترمز بریده...


خیلی وقتا فکر می کنم  من ترمزم بریده...نمی دونم ...تو همه چیز ، چنان تند می رم جلو که آخرش محکم می خورم به دیوار و پرت می شم زمین ،اون وقت دیگه نمی تونم از جام پاشم. تو همه چیز همین بودش . اون وقتی که می خواستم درس بخونم چنان درس می خوندم که کسی به پام نمی رسید. هنوزم بعضی بچه ها بهم می گن دکتر ! ...بابا والله ، بالله... من دیگه درس خون نیستم ! نه باورشون نمی شه ، و این صفت دکتر هم خب دلایلی داشتش .همیشه نمره خوبی نمی گرفتم ولی یه دفه همه رو جا می ذاشتم ،اونم مثلا تو امتحانی که همه می شدن 10 می شدم 20  !!! تا رسید به سال آخر و عباس به طور کلی تغییر کرد. یه آدم دیگه شد . تو اعتقاداتش شک کرد. تو تموم زندگی شک کرد ، تو هدفش ، تو وجود خودش...و ...شاید این اتفاق نباید اون سال می افتاد ،مخصوصا که با بیماریی که هیچ دکتری نمی دونست چیه همراه بشه که...دیگه همه چی خراب شد...یه جور دلدرد که بدون هیچ دلیلی اتفاق افتاد...

سال آخر یه جوری گذشت و یه جایی قبول شدم...جای شکرش باقیه که رشته ای که دوست داشتم قبول شدم...ولی...عباس مثل همیشه تنها بود...

باید بیماری شو زمین می زد...خودش...تک و تنها جلوش وایساد ، آخه کی می تونست کمکش کنه وقتی دردش رو تشخیص نمی دادن ؟...این کارو کرد...ورزشو شروع کرد ، دیگه نمی ذاشت تفکرات نا امید کننده به ذهنش هجوم بیاره ،شروع کرد به زندگی ، و تفکراتش رو دوباره از نو ساخت،نگاهشو به زندگی عوض کرد...هدفش رو تغییر داد... اون بیماری هم دمشو گذاشت رو کولشو رفت... به هر حال سرنوشت هر آدمی یه جوره دیگه...نمی دونم این همه سختی تاوان کدوم گناهم بود ، شکر خدا ...ولی مردونگی نبود...اونم این قدر تنها...عباس بمون...هنوزم ترمز بریده ام !...رفتم تو ورزش اون طوری...اومدم پامو کردم تو کفش فلسفه این طوری...بعدش عشق...یه جور دیگه...حالا نوبت چیه ؟...


جوش چرکی !


امرو رفتم پاساژ ارغوان یه کیلو ! بازی بار زدم آوردم تو خونه ،خیلی وقت بود بازی نکرده بودم .دلم تنگ شده برای روزایی که هیچ چی جز بازی ها برام مهم نبود.بالاخره باید یه جوری سر کنم.نمی خوام فکرم درگیر بشه.مشکل اینجاست که هیچ وقت نمی تونم با درس خوندن سر خودم رو گرم کنم... کاشکی می شد .


باز دوباره من آجیل دیدم و نتونستم خودم رو کنترل کنم. هر چی بود خوردم . حالا آمادگی کامل این و دارم که فردا که از خواب بلند می شم تمام صورتم پر جوش باشه. داشتم به جوشای صورتم فکر می کردم  که یه دفه رگ فلسفه زد بالا ! ...جالبه ! به نظر من اکثر آدمای روی کره زمین مثل همین جوشای چرکی ان...باید ترکوندشون ! البته خودتون می دونید که بعضی اوقات اگه بترکونیدشون جاشون می مونه...پس بهتره ولشون کنید به حال خودشون...آره عزیز ،بعضی ها رو باید ولشون کرد به حال خودشون تا تو این به اصطلاح دنیایی که ساختن بچرن و خوش باشن...آخه اینم شد زندگی ؟...






سوختم...



امروز بالاخره ما رو بردن برا خرید ، ولی موفق نشدن به من کت و شلوار بپوشونن. نمی دونم من باید به چه زبونی بگم که از کت و شلوار خوشم نمی آد . مامانم چنان نگاه می کرد که دلم سوخت . گفتم برم به خاطر مادرم یه کت و شلوار بخرم ولی نه ! آخرش نخریدم ، آخه عروسی خواهرته....من عروسی خودم هم نمی خوام کت و شلوار بپوشم حالا شما دارید می گید عروسی خواهرته...تازه عروسی هم نیست ، عقده !....به قول خواهر کوچیکه می خوای مثل همیشه لخت بری ! ...نگفتم لخت که نه !...حالا یه پیرن مثلا رو همین زیرپوشی که تنمه می پوشم !!!...ولی این قصه سر دراز دارد...من نمی دونم به چه زبونی باید بگم من از رسمی بودن خوشم نمی یاد...من دوست دارم خودم باشم...حس می کنم تو کت و شلوار زیادی بزرگ می شم...خودمو گم می کنم...حالا فعلا که سر و ته قضیه رو یه جوری هم آوردیم تا عروسی...ولی من همین جا اعلام می کنم که کت و شلوار بپوش ، نیستم !

 

امروز دلم خیلی سوخت...خیلی...اصلا فکر نمی کردم همچین حرفایی بشنوم...حداقل حالا که من کنار کشیدم...واقعا حقم نبود...آخه من که دیگه کاری نداشتم باهاش...این رسم مردونگی نیست...من به خاطر اون کنار کشیدم و اون ...

 

توی شب کوچه های ترس و پرسه

منو پیدا کن از اندوه آغاز

کنار مرگ خاموش کبوتر

منو پیدا کن از رویای پرواز

 

تو اینجایی که نورانی شه اسمم

به من برگرده خورشید شبانه

که من دیوانه شم از خواستن تو

جهان رنگین کمون شه از ترانه

 

به من چیزی بده از موج و شبنم

به من چیزی بگو از ماه و ماهی

صدام کن تا که در وا شه به رویا

که رد شم از شبستان تباهی

 

کنار تو پر آواز قلبم

غزل بارونه جانم از حضورت

به من تا می رسی گل می ده لحظه

گلستون می شه ساعت از حضورت

 

 دیگه نمی خوام شعر عاشقانه گوش کنم...چقدر بهت گفتم عباس دیوونگی نکن...