دوستون دارم...


بیمارستان رسالت تهران...شب دهم دی و شب سال نوی میلادی...برف سنگینی می اومد...من قراره به دنیا بیام...برام دعا کنید...فقط همین...قربان همتون...دوستون دارم...





 

بچه...احساسات زودگذر..


همین طور که می خوند نوشتم !...برا همین بعضی جاهش تکراریه...دلم گرفت...انگار اینو نمی زدم اینجا می ترکیدم !!!

 

می خندم اما خنده ام تلخه می دونی

می گریم اما گریه از درده می دونی

خنده ام برای پوچی دنیاست می دونم

گریه ام برای عشق بی فرداس می دونم

 

می خونم این آواز عشق تا زنده هستم

بی عشق نمی شه زنده بود ، ای یار مستم

پر کن فضای خالی دنیامو با عشق

بگذار اگر می خندم  هم ، با عشق بخندم

 

نگیر معجون عشقو از لبم افسون گر عشق

بیا با من بخون ، با من برقص ، بازیگر عشق

منی که عاشق عشقم ، می دونی پایبندم

نذار بیهوده بر این عشق و این دنیا بخندم

 

می خندم اما خنده ام تلخه می دونی

می گریم اما گریه از درده می دونی

خنده ام برای پوچی دنیاست می دونم

گریه ام برای عشق بیهودس  می دونم

 

می خونم این آواز عشق تا زنده هستم

بی عشق نمی شه زنده بود ای یار مستم

پر کن فضای خالی دنیامو با عشق

بگذار اگر می خندم  هم ، با عشق بخندم

 

نگیر معجون عشقو از لبم افسون گر عشق

بیا با من بخون ، با من برقص ، بازیگر عشق

منی که عاشق عشقم ، می دونی پایبندم

نذار بیهوده بر این عشق و این دنیا بخندم

 

بیا فکری بکن بر این دل عاشق و زارم

نرو از پیش من با من بمون ، تنها نذارم

بده پیمانه عشقو ،عزیزم توی دستم

منی که خود یه مستم ، بیش از این باشم که هستم

 

نگیر معجون عشقو از لبم افسون گر عشق

بیا با من بخون ، با من برقص ، بازیگر عشق

منی که عاشق عشقم ، می دونی پایبندم

نذار بیهوده بر این عشق و این دنیا بخندم

 

بیا فکری بکن ، بر این دل عاشق و زارم

نرو از پیش من ، با من بمون ، تنها نذارم

بده پیمانه عشقو ،عزیزم توی دستم

منی که خود یه مستم ، بیش از این باشم که هستم

 

نگیر معجون عشقو از لبم افسون گر عشق

بیا با من بخون ، با من برقص ، بازیگر عشق

منی که عاشق عشقم ، می دونی پایبندم

نذار بیهوده بر این عشق و این دنیا بخندم

 

نمی دونم چرا وقتی دلم می گیره باید سر فاطمه خالی کنم ، شاید چون نزدیک ترین فرد تو خانواده به من هستش. بهش گفتم : برو از اتاق بیرون وگرنه پرتت می کنم بیرون !!! ، بعدش از حرفم خنده ام گرفت . خیلی از حرفم ناراحت شدم ، رفتم از دلش در آوردم...ولی فاطمه مثل همیشه فاطمه است ، به دل نمی گیره...مثل همیشه گله...


مهتاب...


دربگشائید
شمع بیارید
عود بسوزید
پرده به یکسو زنید از رخ مهتاب
شاید این از غبار راه رسیده
آن سفر
ی همنشین گمشده باشد